ما که رقصیدیم به هر، سازی زدی ای روزگار
دل به تو بستیم و آخر ، دل شکستی روزگار

 خوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشت
کی روا باشد جوابم ،با بدی ای روزگار

فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه ام
بهر شاگردت عجب، سنگ تمامی روزگار

گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبز
بهر من پاییزی و ،فصل خزانی روزگار

میکنم دل خوش به هر چیزی حسودی میکنی
مثل رهزن میزنی، بر خنده ام چنگ روزگار

کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل میشود
وای عجب بی معرفت ،اهل جفایی روزگار

چون پرنده با چه شوقی لانه بر هم میزنم
دست بی رحمت کند خانه خرابم روزگار

چرخ گردون با دلم نامهربان باشد ولی
با همه درد و غمت بازم صبورم روزگار

 

شاعر بی نشان

 

 

 

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:32 | نويسنده : آریا |

 

در فراخوان نگاهت،زود شرکت میکنم
با خیالت یک دو ساعت،خوب خلوت میکنم

چشم های تو مجازی نیست اما،تاسحر
با نگاه بی نظیرت،بی صدا چت میکنم

چشم هایت موج دریا و،خیالت آسمان
تا نگاهت میکنم،احساس لذت می کنم

یک زمان میرنجی و یکبار میخندی برام
دل فدای خنده های بیصدایت میکنم

زل زدن درچشمهایت،اتفاقی ساده نیست
از نگاه مهربانت کسب رخصت میکنم

با خیالم همنشینی،از همه عالم جدا
از تمام مردم دنیا،سوایت میکنم...

کاش میشد میپریدم بی هوا در خلوتت
از نگاهت شرم دارم من،رعایت میکنم

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 16:21 | نويسنده : آریا |

 

مثل شعری عاشقانه ، خواندنت را دوست دارم
مهمان قلب من باش، ماندنت را دوست دارم

آسمان صاف و ساده ، آبی ات را دوست دارم
دور از ابر سیاهی ، نابیت را دوست دارم

نیمه ماهی ، کنج شبها ، دیدنت را دوست دارم
چون گل خوش رنگ و خوش بو ، چیدنت را دوست دارم

من سلام گرم اما ، ساده ات را دوست دارم
آن نگاه بر زمین افتاده ات رادوست دارم

چشمهای از وفا آکنده ات را دوست دارم
گل بخند ، آرام آرام خنده ات را دوست دارم

آنهمه بخشندگی ، افتادگی را دوست دارم
تا تو هستی در کنارم زندگی رادوست دارم.

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 12:36 | نويسنده : آریا |

 

وصف چشمان تو با این کلمات آسان نیست
کلماتیست  نیازم  که در این  دوران  نیست


شاهکاریست دو چشمت که خدا داد به تو
شعر  نالایق  من  لایق  آن  چشمان  نیست


به تو دلبستم و  دیوانه ی  چشم  تو  شدم
دل  من  بعدِ تماشای تو  سرگردان  نیست


روزها  زار  و  پریشانم  و شب ها  بیتاب
جز تو ای ماه دگر درد  مرا  درمان  نیست


کاش  میشد  که شبی  همنفس من  باشی
گر چه کاشانه ی من لایق مه رویان نیست


میبرم  عشق  تو را  در  دل  خود  از  دنیا
باورم گشته که هجران تو را پایان نیست

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 12:30 | نويسنده : آریا |

 

از بهشت آمده ام، میل جهنم دارم
منِ سرمازده آغوش تو را کم دارم

رسمِ بخشیدنِ فردوس به گندم زاری!
یادگار از پدرم حضرت آدم دارم

من که بی لشگر و بی تخت و کلاه آمده ام
فکر تسخیرِ مغولْ گونه ی عالم دارم

تا تو و شهر شما، عشق فقط کافی نیست!
من در این معرکه جز عشق، خدا هم دارم

از صدای قدمت شهر به هم می ریزد
رقص پا کن، هوس زلزله ی بم دارم

گر چه محروم شدن قاعده ی تحریم است
من ولی بر لب تو حق مسلم دارم

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 12:0 | نويسنده : آریا |

 

بانو صدایت محفل غم رابهم ریخت
عطر تنت گلهای مریم را بهم ریخت

قوس وقزح برهان نظم ساده ای داشت
قوس لبت ترتیب عالم  رابهم ریخت

چشمان تو آتش بپا کردوجهان سوخت
یکباره سامان جهنم را به هم ریخت

وقتی که حوّا گشتی ازفردای خلقت
زیباییت ایمان آدم  را  بهم  ریخت

تمثال زیبای زلیخا داشت ابهام
تصویر توآن طرح مبهم رابهم ریخت

عاشق که گشتی،قلب تو لرزید انگار
اینگونه شد که زلزله بم رابهم ریخت

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 11:57 | نويسنده : آریا |

 

یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبر در کوچه های شهر ما پیچیده است

دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است

عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است

عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری این تابلو را دورمیدان دیده است

یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است

می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دلریشها خندیده است

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 11:50 | نويسنده : آریا |

 

دوباره شعر گفته ام،بخوان که سرد میشود
برس به داد قلب من، که کوه درد میشود

به وسعت تخیلش، به بال واژه های خود
ببین چگونه شاعری، فضا نورد میشود

به داد واژه ای برس، که جذب شعر میشود
ولی بدون حس تو، دوباره طرد میشود

تو فصل سبز رویشی ،بمان کنار ساقه ام
که بی تو رنگ و روی من، دوباره زرد میشود

به داد( من )نمیرسی!ولی به داد (ما)برس
که بی تو زوج عشق (ما)، دوباره فرد میشود

برس به داد شاعری ،که مثل بچه ها شده
اگر تو باورش کنی، دوباره مرد میشود

به شعر او که میرسی، چرا خسیس میشوی؟!
بخر ترانه های او، که دوره گرد میشود .

 

شاعر بی نشان

فرستنده: امیر

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 10:24 | نويسنده : آریا |

 

لبهای غزلخوان تو را بوسه زنم سخت
مدهوش نفسهای تو این عاقل خوشبخت

تا شعر تلاوت کنی و شور برانی
چون جام شرابی بنشینم لب آن تخت

دستت به کمرحلقه ی آغوش تو هم تنگ
دیوانه شوم در دم و آزاد کنی رخت

بر سیم نفسهای تو مضراب لبم ضرب
با بوسه ی پیوسته ی تو جان و تنم لخت

بر بستر تنهایی ما مرغ حق؛ آهنگ
پر کرده نهانخانه ی ما،شادم ازاین بخت

عطر تن گلخانه ی تو بوی تن من
دستان تو در دست و خیالی که شود تخت

 هر بند من و تو شده اینجا گره در هم
ناگفته زیاد است ولی قافیه ام سخت

 

شاعر بی نشان

فرستنده: الهه



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 10:22 | نويسنده : آریا |

 

اين شعر غزل نيست,شراب است,بنوشش
اين قافيه مست است وخراب است بپوشش

اين مصرع عريان به کسى رحم ندارد
هرکس شنوَد عقل رود از سرو هوشش

گويند که ساقى مى يکدست ندارد
اى واى اگر اين برسد باز به گوشش

ما مست مى او شده اينگونه نويسيم
بى باده ى او نيست قلم شوق خروشش

او مستيه مى هست و,خودش ساقى ساقى
صد مهدى مختار بوَد خرده فروشش

هرجا که يکى مست شد از قافيه ى او
صد مسجدو ميخانه گذارند به دوشش

آنکس که نخورداست به او جام رسانيد
وانکس که شده مست بگوئيد که نوشش

هرکس که نفهميده به پيغام رسانيد
وانان که نفهمند ,گذاريد خموشش

اين شعر غزل نيست نه اين شعر غزل نيست
اين شعرشراب است,شراب است بنوشش

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : پنج شنبه 17 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 9:41 | نويسنده : آریا |

 

نوشتم بی" تـو" غمگینم ،

 نوشتم بی" تـو" افسرده ،

مرا با این صفت ها هم ،

 تجسم کردی و رفتی .



نوشتم بعد" تـو" شبها ،

دل من ماندِه و غمها ،

"تـو" با غمهای این شبها

 تفاهم کردی و رفتی .



شنیدی عشق در قلبم ،

عمیق و بی نهایت بود ،

گمانم بر دل کوچک ،

ترحم کردی و رفتی .



نوشتم بین صد واژه ،

مرا پیدا کن و برگرد ...

میان شعرها اما ،

 مرا گم کردی و رفتی .

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:11 | نويسنده : آریا |

 

ساقی اینبار دگر جام تو درمان نکند

باده ات چاره ی این قلب پریشان نکند



یار گر رخ ننماید دل بی تاب مرا

مطربا چنگ تو هم شاد و خرامان نکند



چون زمینی که چمن ساخت به امید سحاب

خشک گردد دل من ابر چو باران نکند



قطره ای را که شب افتاد بهد صحرا و کویر

صحبت از چشمه و از باغ و ضمیران نکند



".عهد با ما و وفا با دگران" تا به سحر

اینچنین ظلم نه انساند و نه حیوان نکند



حالیا کز سخنم خسته و دلگیر نشو

غرض آن بود که دل سازد و عصیان نکند

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:8 | نويسنده : آریا |

 

زیر باران با خیالت رمز و رازی داشتم

با دو چشم مست تو  راز و نیازی داشتم



با تمنای رخ زیبای تو ناز آفرین،

غرق دریای نیاز و چشم نازی داشتم



شانه ات را آرزو کردم که بغضی بشکنم

با دلی باران زده پر سوز سازی داشتم



شب که آمد کوچه ها رنگ نگاهت را گرفت

همچو شبگردان نوای دلنوازی داشتم



تا سحر در معبد چشمان تو دیوانه وار

بی دل و شیدا چه شوری در نمازی داشتم



در میان شعله ها آتش به جان پروانه وار

گرد شمع روی تو سوز و گدازی داشتم



ناز شست ماه رویت ای گل رعنای من

همچو بلبل نغمه های یکه تازی داشتم



چون کبوتر خسته در پایان یک پرواز تلخ

دل به سودای شکار شاهبازی داشتم..

 

شاعر بی نشان

فرستنده: حسین

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:6 | نويسنده : آریا |

 

گیرم از ته مانده ی  عشق تو  شعری  ساختم....

سود شعرم چیست  وقتی که تو را  من باختم....



خوب می دانی  دل دیوانه ام از سنگ نیست....

گرچه  آهنگی برای ماندنت ننواختم....



شرم دارم از دلم بیرون کنم مهر تو را....

من که خود روزی به سوی مهر تو می تاختم....



قیمت دل کندنت کم نیست...اما غم نخور ....

من بهای رفتنت را با جنون پرداختم....

 

شاعر بی نشان

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:0 | نويسنده : آریا |

چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟

مدتی بودکه غافل شده بودم ازعشق
تو مرا باز گرفتار بلایش کردی؟

گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟

بستم آغوش به رویش که از اینجا برود
سینه ام را تو چرا باز سرایش کردی؟

او به احساس تو می زد لگد واما تو
سرمه چشم من از تربت پایش کردی؟

سعی کردم که فراموش کنم خاطره اش
بین هر خاطره ام باز رهایش کردی

به تو می گفتم از اول که خدا افسانه ست
ساده دل! باز شکایت به خدایش کردی؟

بارها تجربه کردی که دعا بی اثر است
باز هم بر سر سجاده دعایش کردی؟

رفته او با رقبا سرخوش و خندان لب و مست
وای بر تو که خودت را به فدایش کردی

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 22:54 | نويسنده : آریا |

 

تو چه کردی که همه شهر دلم عاشق توست؟
دفتر و قافیه و شعر و غزل شایق توست

ما که گفتیم همان روز که شیدای توایم
اینکه عاشق نشدی من چکنم؟ منطق توست

این همه شور غزل کز سر صدقم جاریست
گوشه ی پرتویی از آیینه ی صادق توست
ما که پشت درمان هیچ نمی زد احدی
گه گداریست سرانگشت تو و تق تق توست

گر که من زود بمیرم همه تقصیر شماست
این تو هستی که همه مردن من از دق توست

تو بیا تا همه شهر بگویند به شعر
که همین شاعر پاییزی ما لایق توست..

 

شاعر بی نشان

فرستنده: شقایق

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:44 | نويسنده : آریا |

 

دیشب سه غزل نذر تو کردم که بيايي
چشمم به ره عاطفه خشکيد ؛ کجايي؟؟

با شِکوه ي من چهره ي آدينه ترک خورد
از سوي تو اما نه تبسم ؛  نه ندايي

از بس که در انديشه ي تو شعله کشيدم
خاکستر حسرت شده ام ؛ نيست دوايي؟

 آمار تپشهاي دلم را به تو گفتم
پرونده شد اندوه من از درد جدايي

سوگند به آواي صميمانه ي نامت
از عشق فقط قصد من و شعر شمايي

هر فصل دلم بي تو ببين رنگ خزان است
آغاز کن اي گل ! سفر سبز رهايي

من منتظرم !  مرحمتي لطف و نگاهي
حيف است رسد مرگ من اما ! تو نيايي.

 

شاعر بی نشان



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:41 | نويسنده : آریا |

 

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
 
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
 
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
 
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
 
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟
 
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
 
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟
 
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:13 | نويسنده : آریا |

 

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
 و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست


 زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست


شب ز آه آتشین بکدم نیاسایم چو شمع
 در میان آتش سوزنده جای خواب نیست


مردم چشم فرومانده است در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست


خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه ز سبلاب نیست


ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
 ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست


آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست


گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست


 گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست


جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
 دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست


جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

 

شاعر بی نشان

فرستنده: الهه

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:2 | نويسنده : آریا |

 

ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ


ﻣﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ ﺑﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ


ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯿﺪ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ


ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺸﺪ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ


ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ


ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ  ﺩﻭﺯﺥ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸﺎﻕ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ


ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺶ
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻘﺼﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ

 

شاعر بی نشان

فرستنده: رعنا

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:0 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد